وقتی از یکی از کوچولوهای فامیل "بزرگ شدی میخواهی چکاره شوی؟" را پرسیده بودند، در نهایت صداقت، جواب "میخواهم کلاش شوم" را داده بود.
هنگامیکه سوال کنندگان تعجب کرده و برای پیگیری سراغ بابا و مامان کوچولو رفته بودند، والدین گرامیشلیک خنده را سر داده و چنین توضیح داده بودند:
آنقدر ما در خانه "فلانی کلاش است! پولش از پار بالا میرود گفته ایم که بچه طفل معصوم ما به فکر "کلاشی شغل نان و آبداری است" افتاده است.
متاسفانه، موضوع فقط به کوچولوهای عزیز و گرامیاختصاص نیافته و آدم بزرگهایی که در گذران زندگی درمانده میشوند، بیش از هر چیز شنونده نصایح خردمندانه و مشفقانهای که آنها را به کلاه گذاشتن سر مردم تشویق میکنند، میباشند.
در این زمینه، نگارنده خوب به خاطر دارد که زمانی به حضور مدیرعامل محترم طلبیده شده و توصیه " گاهی باید از خطوط قرمزی که خودت برای خودت ترسیم کرده ای، عبور کنی!" را دشت نمود!
قطعا، دشتیهای اینگونه اصلا کم نیستند، اما چرا در حالی که خوبهای جامعه کاری به کار دیگران نداشته و بی سر و صدا و بی آنکه برای کسی مزاحمت جدی(یا شوخی) ایجاد کنند، کار خود را پیش میبرند( یا نمیبرند!)، بدهای جامعه کار به کار خوبها داشته و میخواهند آنها را مثل خودشان بار بیاورند.
قطعا، پاسخ این سوال را آنهایی که در این زمینه تخصص و تجربه دارند باید بدهند. با این حال، دو دلیل مهم و اساسی که باعث میشود توصیه به کلاشی در کشور ما شیوع داشته باشد به قرار زیر است:
الف- در حالی که آدمهای کلاه بر سر رفته دیگر کشورها سعی دارند حق و حقوق زایل شده خود را از مجاری قانونی مطالبه کنند، مردم ایران مدتهاست به نتیجه "مواظب کلاه خودت باش تا باد نبرد" رسیده اند.
متاسفانه، این نسخه افاقه کردنی نیست و آدمهای مراقب کلاه، گاه با طوفانهای سهمگینی که کلاه از سر آنها بر میگیرد مواجه میشوند.
در چنین مواقعی نمیتوان سراغ طوفان رفته و "کلاهم را پس بده" گفت!
از آنجا که زندگی بی کلاه امکان موجودیت ندارد، آدمهای کلاه از دست داده، به توصیه دیگران یا به کار گیری خرد فردی، به نتیجه " میتوانی کلاه آنی که خیلی مراقب کلاه خودش نیست را برداری!" میرسند.
یادش به خیر! بازی فوتبالمان که تمام شد و اقدام به تعویض لباس ورزشی خود اقدام کردیم، به یکباره متوجه غیب شدن شلوار ورزشی خود شدم.
علیرغم اینکه آدم ریزبینی نبوده و به موضوعات کوچک زندگی اهمیت زیاد نمیدهم، به یکباره متوجه شدم که شلوار نگون بخت زیر بغل یکی از همکلاسیها جا خوش کرده و به همراه او صاحب قبلی را ترک میگوید.
با وجود خجالتی بودن، صبر و تحمل را جایز ندانسته و از دوست مال برده، سوال اساسی "این شلوار کیست که با خود میبری؟" را پرسیدم.
دوست گرامی، "صدایش را در نیاور" گفته و " یک نفر شلوار مرا برده و من هم دارم شلوار یک نفر دیگر را میبرم" را بر زبان آورد.
از آنجا که حفاظت از شلوار را مهمتر از نگهداری دوستی و ارتباط خوب با همکلاسی میدانستم، " آنکه شلوارش را میبری، منم" را بر زبان آورده و شلوار را دوباره مال خود کردم!
ب- در کشور ما، قبح یک عمل، کاملا، به تعداد افرادی که به انجام آن مبادرت میکنند، وابسته بوده و لذا چنانچه تعداد افرادی که به انجام یک عمل زشت مبادرت کنند، فت و فراوان باشد، آن عمل دیگر چندان وقیح به حساب نمیآید.
برای در دست داشتن مصداق، کافی است کودکی و نمره کم خود را به خاطر آورده و زمانی که خشم بابا و مامان با شنیدن "همه کم گرفتند" به یکباره فروکش حسابی نموده بود را دوباره در ذهن مجسم نمایید!
در باره "وجدان" ، "مانع از ارتکاب آدمیبه عمل خلاف نشده و فقط لذت مبادرت به انجام آن را کوفت انسان میکند" گفته شده است!
حال، برای لحظهای به این موضوع بیندیشید که علاوه بر وجدان درونی، آدمهای بیرونی زیادی وجود دارند که بر "همه اینطورند" خط بطلان کشیده و " میشود خوب و سالم زندگی کرد" را هر چند وقت یکبار یادآوری میکنند.
آیا غیر از این است که شما باید هدایت به راه راست را انتخاب کرده یا هم زمان دست به مبارزه جدی با وجدان درونی و آدمهای بیرونی بزنید!؟
با کمال تاسف باید گفت که این مبارزه تاکنون جواب خوبی داده و آدمهای زیادی، عبارت به کار رفته در یکی از فیلمهای ایرانی را سر لوحه کار و زندگی خود قرار داده اند:
" ما کار مردم را راه میاندازیم!َشد!؟ قانونی! نشد!؟ غیر قانونی!"
شوربختانه، بیم آن میرود که بزودی نسخه بالا نیز افاقه نکردنی تشخیص داده شده و بیشتر مردم فقط وقتی جهت عبور از چراغ قرمز مشکل پیدا میکنند، به یاد "چراغ سبز هم وجود دارد" بیفتند.
فکر کردن به موارد و مسایل بالا اصلا راحت نیست. در چنین حالتی، شاید تنها راه چاره این باشد که برای لحظهای چشمان خود را بسته و به یاد یکی از عبارات یکی دیگر از فیلمهای ایرانی بیفتید:
" چه میشود اگر همه از هم بدزدند!؟"